اولین کارگاه داستان من در تهران | بهترین روز زندگی من
اولین کارگاه داستان من بعد از حضور من در دانشگاه صنعتی شاهرود بود. بهمن 1381 بود که من در رشته ریاضی کاربردی دانشگاه صنعتی شاهرود قبول شدم. حالا چرا بهمن ماه؟ چون که زمان ما تکمیل ظرفیت هم وجود داشت و بهمن ماه هم میشد اقدام کرد. وقتی وارد دانشگاه شدم، به صورت مکاتبهای، کلاس فیلمنامه نویسی حوزه هنری را هم ثبت نام کرده بودم. اولین علاقههای من به نوشتن، همان روزها جدی شده بود.
راهنمایی کلیدی برای نوشتن در روزهای سخت و بحرانی
خرید دوره تسلط بر ذهن برای نوشتن در بحران
روزی که همه همکلاسیها در حال خواندن درسهای سخت ریاضی بودند، من سرم توی مجله فیلم نگار و جزوههای آموزشی فیلمنامهنویسی بود. آن روزها نوزده سالم بود. شور و شوق نوزده سالگی هنوز هم در من هست. بعدترها فهمیدم که آدمها تلاش میکنند به بهترین روز زندگیشان برگردند. و بهترین روز زندگی من، زمانی بود که اولین کارگاه داستانم را به اسم «مجاز به واقعیت» در تهران شروع کردم.
بیشتر بخوانید:
پایان فیلم درباره الی چه می شود؟
کارگاه داستان در فرهنگسرای بانو
این روزها بهش میگویند فرهنگسرای سرو. اولین کارگاه داستان من در آنجا برگزار شد. زمانی که ما در آنجا کلاس گرفتیم، اسمش همین بانو بود. به این خاطر اسمش همیشه یادم هست که توی وبلاگ کامنت میگذاشتند که:«ما آقاییم. میتونیم بیایم؟» باید جواب میدادم «مسئول برگزاری منم که آقام. تشریف بیارید.»
روزهای خوبی بودند. آشنایی من با خیلی از نویسندههای خوب از همان جا شروع شد. یعنی زمانی که حس کردم نوشتن به شیوه ای که توی کتابهای «عناصر داستان» و «راهنمای فیلمنامه نویس» نوشته شده نیست! نوشتن در خود نوشتن است. آن هفتهها و ماهها که ما هر روزمان با نوشتن گره خورده بود، هنوز یادم هست. روزهایی که قول داده بودیم به خودمان، هفته ای یک کتاب بخوانیم، یک فیلم ببینیم، و حداقل ماهی یک بار هم که شده، توی کلاس داستان بخوانیم و در موردش حرف بزنیم.
بهترین روز زندگی را همه عمر با خودمان میکشیم
اگر میخواهیم روزهای بهتری داشته باشیم، به بهترین روز زندگی خودمان فکر کنیم. من بهترین روز زندگی خودم را گفتم. برای آن روزهای جذاب همیشه حس خوبی دارم. دوست دارم باز فرصتی پیش بیاید که توی سردترین روز زمستان، نیم ساعت زودتر برسم پارک ساعی. گربههای پشمالوی پارک را ببینم که هر کدام یک جای گرم زیر یک ساختمان یا نزدیک یک لوله آب گرم پیدا کرده اند و خوابیده اند. اصلاً هم دوست ندارند سمتشان بروم. آن قدر مست و خمارند که چشمهایشان را ریز میکنند و تا مطمئن نشوند که قصد کاری را داری، از جایشان بلند نمیشوند.
همان روزهایی که سرما پشت پنجره پیدا بود و صورتهای قرمز شده وارد کلاس میشدند. مردی با عینک مربعی و موهای جوگندمی با ذوق بگوید:«من این هفته قلعه حیوانات رو خواندم. حتماً بخوانید…» من از ذوق این مرد خوشحال شدم. وگرنه قلعه حیوانات را خیلی وقت بود خوانده بودیم. مردی در این سن و سال، هنوز با شوق از آخرین کتابی که خوانده حرف میزند…
نوشتن را برای نوشتن دوست داشتیم…
آن روزها کسی برای بالا رفتن رتبه الکسای سایتش نمینوشت. کسی دنبال رتبه یک گوگل توی کلمه کلیدی خاصی مثل نویسندگی نبود! الان این چیزها مد شده است. و یادمان میرود کسی که رتبه یک گوگل است، صرفاً نویسنده خوبی نیست، سئوکار خوبی است. نویسنده واقعی، چیز زیادی از این تکنیکهای امروزی نوشتن بلد نیست. اصلاً یاد نگرفته طوری بنویسد که گوگل دوستش داشته باشد. گوگل یک موتور جستجوی ماشینی است و برای این که به ساختار سلیقه انسانی نزدیک بشود، هر روز درحال تغییر الگوریتمها و قوانینش است.
این کاری است که من سالها انجامش میدهم و میدانم که نوشتن فقط برای نوشتن جذاب است. همین باعث شده که هنوز دوست دارم به بهترین روز زندگی ام برگردم. خاطره آن روزها هیچ وقت از ذهن کسی پاک نمیشود.
خاطره بهترین روز زندگی شما چیست؟ تا حالا بهش فکر کردید؟
این حرفها را برای دلخوشی نزدم. دوست دارم شما هم به بهترین روز زندگی تان فکر کنید. بهترین روز زندگی تا امروز! شاید فردا خاطره جذاب تری تجربه کنید. اما تا امروز چه قدر به شما خوش گذشته. چه خاطره خوبی در عمرتان داشتید که دوست دارید تکرار شود. الزاما بزرگسالی یا کودکی مهم نیست. اصلاً میتوانید یک لیست درجه بندی شده به ترتیب سالهای عمرتان بنویسید و برای هر سال یک خاطره خوب پیدا کنید. این طوری، مسیر سادهتر میشود…
اینجا داستان | مصطفی مردانی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.