مارِ خوابیده | داستان کوتاه
هندزفریام را توی گوشم بیشتر فشار دادم تا بهش بفهمانم که دوست ندارم حرفهایش را گوش بدهم! سرش را چسباند به شیشه اتوبوس و به بیرون خیره شد! موزیک که قطع شد، دوباره نگاهم بهش افتاد. نگذاشتم موزیک شروع شود! بهش گفتم:«خب چرا شوهر نکردی؟ مگه نمیگفتی خواستگار داری؟!»
سر گرداند و من را نگاه کرد! انگار که فکر کند باهاش نیستم. گفت:«خب از یه جایی به بعد دیگه خیلی دیر شده بود. حتی اگه پارچه سر عروس هم میگرفتی، دیگه فرقی نمیکرد! سر همه دیگهای آشهم که میرفتی، بختت باز نمیشد!»
نگاهش که کردم، چشمهاش دوید سمت پلههای اتوبوس. بعد هم گفت:«دختر شوهری نبودم دیگه! دلم میخواست واسه خودم زندگی کنم! از اولشم همین شکلی بودم. اول کار پیدا کردم و بعدشم بدو بدو یه خونه پیدا کردم و خودمو پرت کردم توش!… این قدر کار میکردم که دهن همه وا میموند! سفرم به راه بود، کارم به راه… دوستام به اندازه! رفت و آمدم درست!… اما یه چیزی ته گلومو میگرفت!»
هدفون را از توی گوشم کشیدم بیرون. گفتم:«دلت آغوش میخواست؟»
گفت:«آره. آغوش مادر! فقط وقتی سرمو میذاشتم روی شونهش، آروم میگیرم! اونم همیشه ازم میپرسه کی میرم خونه بخت! دلم براش کباب میشه! مادره دیگه. دلش یه دوماد خوب میخواد.»
هدفون را چپاندم گوشه کیفم! جایی که آینه و مداد ابرو، با هم به جنگ افتاده بودند. یک کم از روسریش را داد عقب. گفت:«اولین موی سفیدمو که دیدم، دیگه کم آوردم! گفتم گور پدر هر چی تنهایی و استقلاله کردن! بالاخره این همه خواستگار قد و نیم قد! یعنی یکیشون پای زندگی من نمیشد؟!»
روسریش را داد جلو و این بار آستینش را زد بالا! یک خط سیاه ممتد افتاده روی بازوش! انگار که ذغال کشیده باشند، ردش جا مانده بود. خیلی بالا نبود. آستینش را تا ساعد بیشتر بالا نداد!
گفت:«اینو یکی از همون نازک نارنجیهاشون زد! دستمو کشید و منو چسبوند به دیوار! اگه با لگد نزده بودمش، دو سه تا مار دیگهم توی دستم خوابیده بود.»
دستم را برد سمت ساعد مار گزیده اش! گفتم:«مال چند وقت پیشه؟»
گفت:«دو سه ماهی میشه! اونم فقط به خاطر این که حس کرده بودم با یکی دیگه هم هست! به جای این که توضیح بده، منو گذاشت تخت دیوار! جیغ که کشیدم، ترسید! دو سه تا عابر، داشتند رد میشدند. سرشونو برگردوندند. منم جرات گرفتم و با پاشنه پا زدم توی شکمش! اصلاً دلم نمیخواست این طوری بشه! اما ترسش به جونم مونده! حالا همه مردا هم این طوری نیستن! مثل نامزد تو! این طوریه؟»
رد رژ را روی لبم لمس کردم. گفتم:«خیلی مهربونه.»
گفت:«دیدی گفتم! اما ترسش توی وجود من هست!»
آستینش را کشیدم پایین! نگاهم کرد. اتوبوس توی ایستگاه ایستاد! روسریش را مرتب کرد و گفت:«خوشبخت بشی.» سرش را انداخت پایین و از اتوبوس پرید پایین! انگار که از اول هم نبوده!
اینجا داستان | مصطفی مردانی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.