داش آکل صادق هدایت: متن کامل داستان
در مورد داش آکل صادق هدایت و شیوه نوشتن و نگارش آن، حرف و نقلهای زیادی هست. این که آیا این داستان واقعی هست یا نه و اگر واقعی است، صادق هدایت در چه زمانی و با چه رویکردی نوشته است. حتی در مورد اینکه خود داش آکل واقعی کیست و اگر واقعی بوده، در کجای شیراز زندگی میکرده و چرا هیچ حرف دیگری از او در تاریخ نیست؟ این موضوع را در یادداشت زیر بررسی کرده ایم:
داش آکل واقعی کیست و چه ارتباطی با صادق هدایت دارد؟
در مورد داستان داش آکل و متن کامل
در مورد خود داستان داش آکل از صادق هدایت، چند نکته را قبل از خواندن، برایتان میگویم. تنها داستانی که از او تبدیل به فیلم شده و شاید ایرانی ترین داستان این نویسنده، همین داش آکل است. حبیب احمدزاده در مورد بقیه داستانهای هدایت، با دلیل و مدرک ثابت میکند که تاثیر گرفته از سینمای موج نوی فرانسه است. خیلی از شخصیتهایی که در بوف کور میبینیم، در فیلم فرانکشتاین و دیگر فیلمهای آن روزگار، استفاده شدهاند.
روایت حبیب احمدزاده از صادق هدایت
اما داستان داش آکل و روایت نوشتنش، حکایت دیگری است که آن را خاص میکند. با هم قصه داش آکل را با همدیگر می خوانیم:
متن کامل داستان داش آکل از صادق هدایت
همه اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکارستم سایه یکدیگر را با تیر میزدند. یک روز داش آکل روی سکوی قهوهخانه دو میلی چندک زده بود، همانجا که پاتوق قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شله سرخ کشیده بود. پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسه آبی میگردانید. ناگاه کاکارستم از در درآمد، نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و همینطور که دستش بر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوهچی و گفت:
«به به بچه، یه یه چای بیار بینیم.»
داش آکل نگاه پرمعنی بشاگرد قهوهچی انداخت، بهطوریکه او ماستها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکانها را از جام برنجی درمیآورد و در سطل آب فرو میبرد، بعد یکی یکی خیلی آهسته آنها را خشک میکرد. از مالش حوله دور شیشه استکان صدای غژغژ بلند شد.
مهارت پیشرفته در نویسندگی با افزایش دایره واژگان
دوره آفلاین افزایش دایره واژگان و مهارت ارتباطی | هشت جلسه آفلاین
کاکا رستم از این بیاعتنایی خشمگین شد، دوباره داد زد: «مه مه مگه کری! به به تو هستم؟!»
شاگرد قهوهچی با لبخند مردد به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از ما بین دندانهایش گفت:
«ار وای شک کمشان، آنهایی که ق ق قپی پا میشند اگ لولوطی هستند ا ا امشب میآیند، و په په پنجه نرم میکنند!»
داش آکل همینطور که یخ را دور کاسه میگردانید و زیر چشمی وضعیت را میپایید خنده گستاخی کرد که یک رج دندانهای سفید محکم از زیر سبیل حنا بسته او برق زد و گفت:
«بیغیرتها رجز میخوانند، آنوقت معلوم میشود رستم صولت وافندی پیزی کیست.»
همه زدند خنده، نه اینکه به گرفتن زبان کاکا رستم خندیدند، چون میدانستند که او زبانش میگیرد، ولی داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمیشد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتیکه توی خانه ملا اسحاق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را سر میکشید و دم محله سر دزک میایستاد، کاکا رستم که سهل بود، اگر جدش هم میآمد لنگ میانداخت.
خود کاکا هم میدانست که مرد میداند و حریف دانش آکل نیست، چون دوباره از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سینهاش نشسته بود. بخت برگشته چند شب پیش کاکا رستم میداند را خالی دیده بود و گرد و خاک میکرد. داش آکل مثل اجل معلق سر رسید و یکمشت مثل بارش کرده، به او گفته بود:
«کاکا، مردت خانه نیست. معلوم میشه که یک بست وافور بیشتر کشیدی، خوب شنگلت کرده. میدانی چییه، این بیغیرت بازیها، این دون بازیها را کنار بگذار، خودت را زدهای به لاتی، خجالت هم نمیکشی؟ این هم یکجور گدایی است که پیشه خودت کردهای، هر شبه خدا جلو را مردم را میگیری؟ به پوریای ولی قسم اگر دو مرتبه بد مستی کردی سبیلت را دود میدهم، با برکه همین قمه دو نیمت میکنم.»
آنوقت کاکا رستم دمش را گذاشت روی کولش و رفت، اما کینه داش آکل را بدلش گرفته بود و پی بهانه میگشت تا تلافی بکند.
از طرف دیگر داش آکل را همه اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال که محله سردزک را قرق میکرد، کاری به کار زنها و بچهها نداشت، بلکه بر عکس با مردم به مهربانی رفتار میکرد و اگر اجل برگشتهای با زنی شوخی میکرد یا به کسی زور میگفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل بدر نمیبرد. اغلب دیده میشد که داش آکل از مردم دستگیری میکرد، بخشش مینمود و اگر دنگش میگرفت بار مردم را به خانهشان میرسانید.
ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را ببیند، آن هم کاکا رستم که روزی سه مثقال تریاک میکشید و هزار جور بامبول میزد.
کاکا رستم از این تحقیری که در قهوهخانه نسبت به او شد مثل برج زهرمار نشسته بود، سبیلش را میجوید و اگر کاردش میزدند خونش درنمیآمد. بعد از چند دقیقه که شلیک خنده فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوهچی که با رنگ تاسیده پیرهن یخه حسنی، شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ و تاب میخورد و بیشتر سایرین به خنده او میخندیدند. کاکا رستم از جا در رفت، دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سر شاگرد قهوهچی پرت کرد. ولی قندان به سماور خورد و سماور از بالای سکو به با قوری به زمین غلطید و چندین فنجان را شکست. بعد کاکا رستم بلند شد با چهره برافروخته از قهوهخانه بیرون رفت.
قهوهچی با حال پریشان سماور را وارسی کرد گفت:
«رستم بود و یکدست اسلحه، ما بودیم و همین سماور لکنته.»
این جمله را با لحن غم انگیزی ادا کرد، ولی چون در آن کنایه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت کرد. قهوهچی از زور پیسی بشاگردش حمله کرد، ولی داش آکل با لبخند دست کرد، یک کیسه پول از جیبش درآورد، آن میان انداخت.
قهوهچی کیسه را برداشت، وزن کرد و لبخند زد.
دراینبین مردی با پستک مخمل، شلوار گشاد، کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد قهوه خان شد، نگاهی به اطراف انداخت، رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت:
«حاجی صمد مرحوم شد.»
داش آکل سرش را بلند کرد و گفت:
«خدا بیامرزدش!»
«مگر شما نمیدانید وصیت کرده.»
«من که مرده خور نیست. برو مرده خورها را خبر کن.»
«آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده…»
مثل این که از این حرف چرت داش آکل پاره شد، دوباره نگاهی بسر تا پای او کرد، دست کشید روی پیشانیاش، کلاه تخم مرغی او پس رفت و پیشانی دورنگه او بیرون آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوهای رنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلاه بود سفید مانده بود. بعد سرش را تکان داد، چپق دسته خانم خودش را درآورد، به آهستگی سر آن را توتون ریخت و با شستش دور آن را جمع کرد. آتش زد و گفت:
«خدا حاجی را بیامرزد، حالا که گذشت، ولی خوب کاری نکرد، ما را توی دغمسه انداخت. خوب، تو برو، من از عقب میآیم.»
کسی که وارد شده بود پیشکار حاجی صمد بود و با گامهای بلند از در بیرون رفت.
داش آکل سه گرهاش را در هم کشید، با تفنن به چپقش یک میزد و مثل این بود که ناگهان روی هوای خنده و شادی قهوهخانه از ابرهای تاریک پوشیده شد. بعد از آنکه داش آکل خاکستر چپقش را خالی کرد، بلند شد قفس کرک را به دست شاگرد قهوهچی سپرد و از قهوهخانه بیرون رفت.
هنگامیکه داش آکل وارد بیرونی حاجی صمد شد، ختم را ورچیده بودند، فقط چند نفر قاری و جزوه کش سرپول کشمکش داشتند. بعد از اینکه چند دقیقه دم حوض معطل شد، او را وارد اطاق بزرگی کردند که ارسیهای آن رو به بیرونی باز بود. خانم آمد پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولی داش آکل روی تشک نشست و گفت:
«خانم سر شما سلامت باشد، خدا بچههایتان را به شما ببخشد.»
خانم با صدای گرفته گفت:
«همان شبی که حال حاجی به هم خورد، رفتند امام جمعه را سر بالینش آوردند و حاجی در حضور همه آقایان شما را وکیل و وصی خودش معرفی کرد، لابد شما حاجی را از پیش میشناختید؟»
«ما پنج سالی پیش در سفر کازرون باهم آشنا شدیم.»
«حاجی خدا بیامرز همیشه میگفت اگر یک نفر مرد هست فلانی است.»
«خانم، من آزادی خودم را از همه چیز بیشتر دوست دارم، اما حالا که زیر دین مرده رفتهام، به همین تیغه آفتاب قسم اگر نمردم به همه این کلم به سرها نشان میدهم.»
بعد همینطور که سرش را برگردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره برافروخته و چشمهای گیرنده سیاه دید. یک دقیقه نکشیده در چشمهای یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود؟
شاید، ولی در هر صورت چشمهای گیرنده او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد.
این دختر مرجان، دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناس شهر و قیم خودشان را ببیند.
داش آکل از روز بعد مشغول رسیدگی به کارهای حاجی شد، با یک نفر سمسار خبره، دو نفر داش محل و یک نفر منشی همه چیزها را با دقت ثبت و سیاهه بر داشت. آنچه زیادی بود در انباری گذاشت. در آن را مهر و موم کرد، آنچه فروختنی بود فروخت، قبالههای املاک را داد برایش خواندند، طلبهایش را وصول کرد و بدهکاریهایش را پرداخت. همه این کارها را دو روز و دو شب روبهراه شد. شب سوم داش آکل خسته و کوفته از نزدیک چهار سوی سید حاج غریب بهطرف خانهاش میرفت. درراه امام قلی چلنگر به او برخورد و گفت:
«تا حالا دو شب است که کاکا رستم به راه شما بود. دیشب میگفت یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی را دید، به نظرم قولش از یادش رفته!»
داش آکل دست کشید به سبیلش و گفت:
«بیخیالش باش!»
داش آکل خوب یادش بود که سه روز پیش در قهوهخانه دو میل کاکا رستم برایش خط و نشان کشید، ولی از آنجایی که حریفش را میشناخت و میدانست که کاکا رستم با امامقلی ساخته تا او را از رو ببرند، اهمیتی به حرف او نداد، راه خودش را پیش گرفت و رفت. در میان راه همه هوش و حواسش متوجه مرجان بود، هر چه میخواست صورت او را از جلو چشمش دور بکند بیشتر و سختتر در نظرش مجسم میشد.
داش آکل مردی سی و پنجساله، تنومند ولی بد سیما بود. هر کس دفعه اول او را میدید قیافهاش توی ذوق میزد، اما اگر یک مجلس پای صحبت او مینشستند یا حکایتهایی که از دوره زندگی او ورد زبانها بود میشنیدند، آدم را شیفته او میکرد، هرگاه زخمهای چپ اندر راست قمه که به صورت او خورده بود ندیده میگرفتند، داش آکل قیافه نجیب و گیرندهای داشت: چشمهای میشی، ابروهای سیاه پرپشت، گونههای فراخ، بینی باریک با ریش و سبیل سیاه.
ولی زخمها کار او را خراب کرده بود، روی گونهها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد و از همه بدتر یکی از آنها کنار چشم چپش را پایین کشیده بود.
پدر او یکی از ملاکین بزرگ فارس بود زمانی که مرد همه دارایی او به پسر یکی یکدانهاش رسید. ولی داش آکل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود، به پول و مال دنیا ارزشی نمیگذاشت، زندگیاش را به مردانگی و آزادی و بخشش و بزرگ منشی میگذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگیاش نداشت و همه دارایی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش میکرد، یا عرق دو آتشه مینوشید و سر چهارراهها نعره میکشید و یا در مجالس بزم با یکدسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف میکرد.
همه معایب و محاسن او تا همین اندازه محدود میشد، ولی چیزی که شگفتآور به نظر میآمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود، چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود. اما از روزی که وکیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید، در زندگیاش تغییر کلی رخ داد، از یکطرف خودش را زیر دین مرده میدانست و زیر بار مسئولیت رفته بود، از طرف دیگر دلباخته مرجان شده بود.
ولی این مسئولیت بیش از هر چیز او را در فشار گذاشته بود � کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالی گری مقداری از دارایی خودش را آتش زده بود، هر روز از صبح زود که بلند میشد به فکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند. زن و بچههای او را در خانه کوچکتر برد، خانه شخصی آنها را کرایه داد، برای بچههایش معلم سرخانه آورد، دارایی او را به جریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه و املاک حاجی بود.
از این به بعد داش آکل شبگردی و قرق کردن چهار سو کناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همه داشها و لاتها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آکل لغز میخواندند و حرف او نقل مجالس و قهوهخانهها شده بود. در قهوهخانه پاچنار اغلب توی کوک داش آکل میرفتند و گفته میشد:
«داش آکل را میگویی؟ دهنش میچاد، سگ کی باشد؟ یارو خوب دک شد، در خانه حاجی موس موس میکند، گویا چیزی میماسد، دیگر دم محله سر دزک که میرسد دمش را تو پاش میگیرد و رد میشود:
کاکا رستم به عقدهای که در دل داشت با لکنت زبانش میگفت:
«سر پیری معرکه گیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلاف کرد! خاک تو چشم مردم پاشید. کترهای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همه املاکش را بالا کشید. خدا بخت بدهد.»
دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمیکردند. هر جا که وارد میشد در گوشی با هم پچ و پچ میکردند و او را دست میانداختند. داش آکل از گوشه و کنار این حرفها را میشنید ولی بروی خودش نمیآورد و اهمیتی هم نمیداد، چون عشق مرجان بطوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت.
شبها از زور پریشانی عرق مینوشید و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس مینشست و با طوطی درد دل میکرد. اگر داش آکل خواستگاری مرجان را میکرد البته مادرش مرجان را بروی دست به او میداد. ولی از طرف دیگر او نمیخواست که پای بند زن و بچه بشود، میخواست آزاد باشد، همان طوریکه بار آمده بود. بعلاوه پیش خودش گمان میکرد هرگاه دختری که به او سپرده شده بزنی بگیرد. نمک بحرامی خواهد بود، از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آینه نگاه میکرد، جای جوش خورده زخمهای قمه، گوشه چشم پایین کشیده خودش را برانداز میکرد، و با آهنگ خراشیدهای بلند بلند میگفت:
«شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند… نه از مردانگی دور است… او چهارده سال دارد و من چهل سالم است… اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد… مرجان… تو مرا کشتی… به که بگویم؟ مرجان… عشق تو مرا کشت!»
اشک در چشمهایش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید. آنوقت با سر درد همینطور که نشسته بود خوابش میبرد.
ولی نصف شب، آن وقتی که شهر شیراز با کوچههای پر پیچ و خم، باغهای دلگشا و شرابهای ارغوانیش به خواب میرفت، آن وقتیکه ستارهها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمک میزدند. آن وقتیکه مرجان با گونههای گلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت، همان وقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رودر بایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش میکشید. تپش آهسته قلب، لبهایآتشی و تن نرمش را حس میکرد و از روی گونههایش بوسه میزد. ولی هنگامی که از خواب میپرید، به خودش دشنام میداد، به زندگی نفرین میفرستاد و مانند دیوانهها در اطاق بدور خودش میگشت، زیر لب با خودش حرف میزد و باقی روز را هم برای این که فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی به کارهای حاجی میگذرانید.
هفت سال به همین منوال گذشت، داش آکل از پرستاری و جان فشانی درباره زن و بچه حاجی ذرهای فرو گذار نکرد. اگر یکی از بچههای حاجی ناخوش میشد شب و روز مانند یک مادر دلسوز بپای او شب زنده داری میکرد، و به آنها دلبستگی پیدا کرده بود، ولی علاقه او به مرجان چیز دیگری بود و شاید هماه عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دست آموز کرده بود. در این مدت همه بچههای حاجی صمد از آب و گل در آمده بودند.
ولی آنچه که نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پیدا شد، آن هم شوهری که هم پیرتر و هم بدگلتر از داش آکل بود. از این واقعه خم به ابروی داش آکل نیامد، بلکه برعکس با نهایت خونسردی مشغول تهیه جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن شایانی آماده کرد. زن و بچه حاجی را دوباره به خانه شخصی خودشان برد و اطاق بزرگ ارسی دار را برای پذیرایی مهمانهای مردانه معین کرد، همه کله گندهها، تاجرها و بزرگان شهر شیراز در این جشن دعوت داشتند.
ساعت پنج بعد از ظهر آن روز، وقتیکه مهمانها گوش تا گوش دور اطاق روی قالیها و قالیچههای گرانبها نشسته بودند و خوانچههای شیرینی و میوه جلو آنها چیده شده بود، داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنه نخواب شانه کرده، ار خلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزه گره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسوله نو نوار وارد شد. سه نفر هم با دفتر و دستک دنبال او وارد شدند. همه مهمانها بسر تا پای او خیره شدند. داش آکل با قدمهایبلند جلو امام جمعه رفت، ایستاد و گفت:
«آقای امام، حاجی خدا بیامرز وصیت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت. پسر از همه کوچکترش که پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد. اینهم حساب و کتاب دارایی حاجی است. (اشاره کرد به سه نفری که دنبال او بودند.) تا به امروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خود دادهام. حالا دیگر ما به سی خودمان آنها هم به سی خودشان!»
تا اینجا که رسید بغض گلویش را گرفت، سپس بدون اینکه چیزی بیفزاید یا منتظر جواب بشود، سرش را زیر انداخت و با چشمهای اشک آلود از در بیرون رفت.
در کوچه نفس راحتی کشید، حس کرد که آزاد شده و بار مسئولیت از روی دوشش برداشته شده، ولی دل او شکسته و مجروح بود. گامهای بلند و لاابالی بر میداشت، همینطور که میگذشت خانه ملا اسحاق عرق کش جهود را شناخت، بیدرنگ از پلههای نم کشیده آجری آن داخل حیاط کهنه و دود زدهای شد که دور تا دورش اطاقهایکوچک کثیف با پنجرههای سوراخ سوراخ مثل لانه زنبور داشت و روی آن حوض خزه سبز بسته بود. بوی ترشیده، بوی پرک و سردابههای کهنه در هوا پراکنده بود. ملا اسحاق لاغر با شبکلاه چرک و ریش بزی و چشمهای طماع جلو آمد، خنده ساختگی کرد.
داش آکل بحالت پکر گفت:
«جون جفت سبیلهایت یک بتر خوبش را بده گلویمان را تازه بکنیم.»
ملا اسحاق سرش را تکان داد، از پلکان زیر زمین پایین رفت و پس از چند دقیقه با یک بتری بالا آمد. داش آکل بتری را از دست او گرفت، گردن آن را بجرز دیوار زد سرش پرید، آنوقت تا نصف آن را سر کشید، اشک در چشمهایش جمع شد، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاک کرد پسر ملا اسحاق که بچه زردنبوی کثیفی بود، با شکم بالا آمده و دهان باز و مفی که روی لبش آویزان بود، بداش آکل نگاه میکرد، داش آکل انگشتش را زد زیر در نمکدانی که در طاقچه حیاط بود و در دهنش گذاشت.
ملا اسحاق جلو آمد، دوش داش آکل زد و سر زبانی گفت:
«مزه لوطی خاک است!»
بعد دست کرد زیر پارچه لباس او و گفت:
«این چیه که پوشیدی؟ این ارخلق حالا دور افتاده. هر وقت نخواستی من خوب میخرم.»
داش آکل لبخند افسردهای زد، از جیبش پولی درآورد، کف دست او گذاشت و از خانه بیرون آمد. تنگ غروب بود. تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد میکرد. کوچهها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناک و بوی کاه گل و بهار نارنج در هوا پیچیده بود، صورت مرجان، گونههای سرخ، چشمهای سیاه و مژههای بلند با چتر زلف که روی پیشانی او ریخته بود محو و مرموز جلو چشم داش آکل مجسم شده بود. زندگی گذشته خود را بیاد آورد، یادگارهای پیشین از جلو او یک بیک رد میشدند.
گردشهایی که با دوستانش سر قبر سعدی و بابا کوهی کرده بود به یاد آورد. گاهی لبخند میزد، زمانی اخم میکرد، ولی چیزی که برایش مسلم بود اینکه از خانه خودش میترسید. آن وضعیت برایش تحمل ناپذیر بود، مثل این بود که دلش کنده شده بود. میخواست برود دور بشود. فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درد دل بکند! سر تا سر زندگی برایش کوچک و پوچ و بی معنی شده بود. در این ضمن شعری بیادش افتاد، از روی بیحوصلگی زمزمه کرد:
«به شب نشینی زندانیان برم حسرت،
که نقل مجلسشان دانههای زنجیر است.»
آهنگ دیگری بیاد آورد، کمی بلندتر خواند:
«دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری،
که نبود چاره دیوانه جز زنجیر تدبیری!»
این شعر را با لحن نا امیدی و غم و غصه خواند، اما مثل اینکه حوصلهاش سر رفت، یا فکرش جای دیگر بود خاموش شد.
هوا تاریک شده بود که داش آکل دم محله سردزک رسید. اینجا همان میدانگاهی بود که پیشتر وقتی دل و دماغ داشت آنجا را قرق میکرد و هیچکس جرأت نمیکرد جلو بیاید. بدون اراده رفت روی سکوی سنگی جلو در خانهای نشست. چپقش را درآورد چاق کرد، آهسته میکشید. به نظرش آمد که اینجا نسبت به پیش خراب تر شده. مردم به چشم او عوض شده بودند، همانطوری که خود او شکسته و عوض شده بود. چشمش سیاهی میرفت، سرش درد میکرد. ناگهان سایه تاریکی نمایان شد که از دور به سوی او میآمد و همینکه نزدیک شد گفت:
«لو لو لوطی را شه شب تار میشناسه.»
داش آکل کاکا رستم را شناخت، بلند شد، دستش را به کمرش زد، تف بر زمین انداخت و گفت:
«اروای بابای بیغیرتت، تو گمان کردی خیلی لوطی هستی، اما تو بمیری روی زمین سفت نشاشیدی!»
کاکا رستم خنده تمسخر آمیزی کرد، جلو آمد و گفت:
«خ خ خیلی وقته دیگ دیگهای این طرفها په په پیدات نیست!… اام شب خاخاخانه حاجی عع عقد کنان است، مک تو تو را راه نه نه…»
داش آکل حرفش را برید:
«خدا ترا شناخت که نصف زبانت داد، آن نصف دیگرش را هم من امشب میگیرم.»
دست برد قمه خود را بیرون کشید. کاکا رستم هم مثل رستم در حمام قمهاش را بدست گرفت. داش آکل سر قمهاش را به زمین کوبید، دست بسینه ایستاد و گفت:
«حالا یک لوطی میخواهم که این قمه را از زمین بیرون بیاورد!»
کاکا رستم ناگهان به او حمله کرد، ولی داش آکل چنان به مچ دست او زد که قمه از دستش پرید. از صدای آنها دستهای گذرنده بتماشا ایستادند، ولی کسی جرأت پیش آمدن یا میانجیگری را نداشت.
داش آکل با لبخند گفت:
«برو، برو بردار، اما بشرط اینکه این دفعه غرستر نگهداری، چون امشب میخواهم خرده حسابهایمان را پاک بکنم!»
کاکا رستم با مشتهای گره کرده جلو آمد، و هر دو بهم گلاویز شدند. تا نیم ساعت روی زمین میغلطیدند، عرق از سر و رویشان میریخت، ولی پیروزی نصیب هیچکدام نمیشد. در میان کشمکش سردوش آکل بسختی روی سنگفرش خورد، نزدیک بود که از حال برود. کاکا رستم هم اگر چه به قصد جان میزد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود. اما در همین وفت چشمش به قمه داش آکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود. با همه زور و توانایی خودش آن را از زمین بیرون کشید و به پهلوی داش آکل فرو برد. چنان فرو که دستهای هر دوشان از کار افتاد.
تماشاچیان جلو دویدند و داش آکل را به دشواری از زمین بلند کردند. چکههای خون از پهلویش به زمین میریخت. دستش را روی زخم گذاشت. چند قدم خودش را کنار دیوار کشانید، دوباره به زمین خورد بعد او را برداشته روی دست به خانهاش بردند.
فردا صبح همینکه خبر زخم خوردن داش آکل به خانه حاجی صمد رسید، ولی خان پسر بزرگش به احوالپرسی او رفت. سر بالین داش آکل که رسید دید او با رنگ پریده در رختخواب افتاده. کف خونین از دهنش بیرون آمده و چشمانش تار شده، به دشواری نفس میکشید. داش آکل مثل اینکه در حال اغما او را شناخت، با صدای نیم گرفته لرزان گفت:
«در دنیا… همین طوطی… داشتم… جان شما… جان طوطی… او را بسپرید… به…»
دوباره خاموش شد، ولی خان دستمال ابریشمی را درآورد، اشک چشمش را پاک کرد. داش آکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد.
همه اهل شیراز برایش گریه کردند.
ولی خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.
عصر همان روز بود، مرجان قفس طوسی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پروبال، نوک برگشته و چشمهای گرد بیحالت طوطی خیره شده بود. ناکاه طوطی با لحن داشی با لحن خراشیدهای گفت:
«مرجان… مرجان… تو مرا کشتی… به که بگویم… مرجان… عشق تو… مرا کشت.»
اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد.
صادق هدایت
مصطفی مردانی
اینستاگرام | تلگرام | توییتر | لینکدین |
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
1 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.