بخشی از رمان به خانومت سلام برسون
سرم توی دوربین بود. عکسها را یکی یکی نگاه میکردم. لمیده بودم روی مبل وسط پذیرایی و به بالکن نگاه میکردم. علی توی بالکن، سیگار میکشید و دودش را پخش میکرد توی بیحوصلگی آسمان. عکسهایی بودند که از بالای کافه گالری گرفته بودم؛ همان بعداز ظهر. دوربین را گرفته بودم جلوی چشمهام و از بالای بالکن طبقه سوم کافه گالری، برگها را شکار میکردم. داستان ما از همان روز سرد پاییزی شروع شد. از روزی که برگهای زرد و لرزان از بالای درختها، خودشان را میکندند و پایین میافتادند. برگها آرام آرام پایین میآمدند و کنار هم، توی تنهاییشان مینشستند. صدای شاتر وسط صدای خنده دختر و پسر روبرویی گم شد. دوربین را پایین آوردم و دودهای سیگار از بالای سرشان حرکت کرد. پسر لمیده بود به گوشه بالکن و آرنجش را تکیهگاه کرده بود. دختر هم سیگار را گرفت بین لبهای ماتیکیش و آتشش را روشنتر کرد. پسر با صدای گرفتهاش چیزی گفت و دوباره هر دویشان خندیدند. دختر لبه مانتوی آبیش را گرفت و کمی خودش را چرخاند. نگاهم را پایین انداختم و عکسها را ورانداز کردم.
راهنمایی کلیدی برای نوشتن در روزهای سخت و بحرانی
خرید دوره تسلط بر ذهن برای نوشتن در بحران
قهوه روی میز داشت سرد میشد. دوربین را گذاشتم روی میز و نشستم همان جا. در لنز را بستم و دوربین را آرام کشیدم وسط میز. آب سرد را سر کشیدم و زل زدم به در ورودی کافه. انگار حس کنم که کسی دارد میآید. چرا زل زدم؟
سرم را انداختم پایین و گرفتمش بین دستهام. انگار صداها بلندتر شده باشند، همه را میشنیدم. صدای خنده دختر و پسر توی بالکن، همهمه گالری طبقه پایین و صدای تیک تاک ساعت کافه. صداهایی که انگار حرکت میکردند و حتی صدای تق تق کفشهای کسی که پله را بالا میآمد تا به کافه برسد. سرم را بالا آوردم و دختری که وارد کافه میشد را دیدم. نگاهمان به هم گره خورد و بیاختیار لبخند زدم. او هم کمی هول شد و بعد لبخند زد. سرش را گرداند سمت پیشخان و وارد کافه شد. برای اولین بار بود که بعد از مدتها حس کردم کسی را جایی دیدم. این دختر را جایی دیده بودم. سر چرخاندم و به کاغذهام خیره شدم. بهاین فکر کردم که چرا مثل احمقها، یهو به کسی که نمیشناختم، لبخند زدم.
دختر، یک مانتوی سبز بلند هنری با ترمهدوزیهای طلایی پوشیده بود. یک شلوار جین سبز هم تنش کرده بود. طرح ترمهها طوری بودند که انگار ریشه کردهاند و بالا رفتهاند. قد کشیدهاند و خودشان را رساندهاند به بالای سبزینه گیاه. رگههای طلایی نازک بین ترمهها، همه جا دیده میشدند. روی تک تک ترمه دوزیها، یک نقطه سبز سیر بود که وصلشان کرده بود بهاین بالابلند بیبدیل!
از آن لباسهایی نبود که اگر جایی دیده باشم، یادم رفته باشد. حس میکردم که قبلاً آن را دیدم. به بالای مانتوی که رسیدم، چشمهای دختر را از بین بازوهای باز شدهاش دیدم. انگار زیرچشمی من را بپاید. این بار دیگر نتوانستم لبخند بزنم و سریع صورتم را برگرداندم. بدون این که بفهمم، محو دیدنش شده بودم. نگاه دختر توی ذهنم باقی مانده بود.
صدای تکان دادن صندلی، من را به حال خودم آورد. نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا آوردم تا ببینم کجا مینشیند. همانجا جلوی پیشخان، درست روبروی من نشسته بود. بند کیفش را انداخت روی پشتی صندلی و آویزانش کرد.
دوربینم را همان لحظه گرفتم پایین. علی هنوز توی بالکن بود. آرام بندش را از دستم جدا کردم و گذاشتمش روی مبل. علی در بالکن را بست و جلوش ایستاد. گفت:«تا طاهره نیومده بیا یه خرده حرف بزنیم.»
«بزنیم.»
نقسش را داد بیرون و رفت سمت آشپزخانه:«قهوه میخوری؟»
-«برام خوب نیست.»
«آهان. حواسم نبود رفلاکس داری.»
پرده حصیری را کنار زد و تکیه داد به دیوار آشپزخانه:«ببین! نمیدونم با طاهره چی کار کنم. تا حالا که چیزی نگفته. ولی از اون دخترهاست که موو از ماست میکشند. همیشه فکر میکنم اگه ازدواج کنه، شوهرش هیچ وقت نمیتونه بهش خیانت کنه. بس که تیزه… الان هم!»
سرم را تکان دادم. به زمین خیره شدم. یک مورچه داشت به زحمت، دانه برنجی را با خودش میبرد. گفت:«زهرمار… چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو!»
«چی بگم خب… هنوز چیزی نپرسیدی.»
-«خب لعنتی میخوای چی کار کنی. پول هم که نداری بری یه جای دیگه. خودتی و دوربینت. اونم که وسیله کارته.»
«خب میگی چی کار کنم؟ به طاهره بگم و خلاص؟»
-«اینو دیگه نمیدونم. فقط میدونم بالاخره میفهمه. چه طوری و از کجاشو نمیدونم.»
«یه کاریش میکنیم. فقط تو چیزی بهش نگو.»
-«آی از دست تو. بهش بگو شاید یه کمکی کرد. نمیگم که نگی. میگم که ازش کمک بگیری. باهوشتر از چیزیه که تو فکر میکنی!»
از جام بلند شدم و ایستادم. رفتم سمت بالکن. گفتم:«حوصله ندارم. بیخیال.»
«ای زهرمار… با همین حرفا، یه ساله داری بازی میدی همه رو . من نمیدونم چه طوری مامان باباهاتون نفهمیدند.»
-«ساده است. یه ماه پیش خونه بودم. مادرش اینهاهم بودند.»
«خب… نگفتند چرا ازتو میگیره؟ چرا روسری سرش میکنه؟»
پوزخند زدم:«تو چه قدر سادهای! اون واسه نمایش، اگه لازم باشه… هیچی ولش کن.»
علی برگشت توی آشپزخانه. چشمهاش گرد شده بودند. گفت:«خدا لگدت کنه. نگو که!»
-«چیو نگم؟»
علی زیر گاز را خاموش کرد:«وایسا قهوه مو بریزم!»
در بالکن را باز کردم و گذاشتم کمی هوا بیاید داخل:«داره سرد میشه. بریم بخاریو از پایین بیاریم.»
شاتهای قهوه را آورد و گذاشت روی میز. دو تا بود. توی صورتش نگاه کردم. گفتم:«آدمو وسوسه میکنی.»
علی گفت:«بیحیا… واسه نمایش هر کاری کردی؟»
دو تا دستش را بالش کرد و گذاشت زیر سرش. گفتم:«اونو که دیگه نمایش نمیدند.»
«خب خدا رو شکر. این قدر عقلت میرسه. نگران بودم.»
-«دلش نمیخواد خب. زور که نیست.»
«ای تو روحت. هر دفعه میخوام بهت امیدوار بشم، میرینی توش!»
[ادامه دارد…]
در مورد به خانومت سلام برسون
صحبت کردن در مورد موضوعی مثل طلاق، کار ساده ای نیست. اما هر کسی باید بتواند در مورد حسی که نسبت به موضوعات مختلف دارد، صحبت کند. تمام تلاشم در به خانومت سلام برسون این بود که بتوانم نگاهی تازه به مساله جدایی در رابطه عاطفی و زندگی زناشویی بیاندازم. راه زیادی رفتم تا به این نقطه رسیدم. و کاری که توانستم بکنم این بود که از نگاه آدمهای مختلف به این موضوع، دنیا را ببینم. مسلماً نمیتوانم با کفش کسی راه بروم، اما حس هر کدام از آنها را تا حدی درک میکنم.
جدایی یک بخشی از هر رابطه است. و کسی نمیتواند آن را کتمان کند. فقط وقتی به زبان میآید و برای دیگران مساله میشود که آدمهای زیادی درگیرش شده باشند.
یک رمان عاشقانه نیست
به خانومت سلام برسون، در مورد عشق و مزیتهایش نیست. اما عشق را کتمان نمیکند. تمام تلاش من در این است که عشق را از زاویه دیدهای مختلفی ببینم. از جایی که دیگران جرات نگاه کردن به آن را ندارند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.