کرونایی که من گرفتم
گاهی وقتها همه دردها با هم میآیند و آدم نمیداند دستش را روی کدام سوراخ بگذارد. از هر کجا که نگاه میکند، روزنهای باز شده و مشکلات درون زندگی میریزند. حکایت دومین کرونایی که من گرفتم، همین بود. مثلاً ازدواج کرده بودم و همه فکر میکردند کسی حواسش به من هست. اما عملاً دعواهای روزانهمان اجازه نمیداد که حرفی بزنیم و کسی بخواهد از دیگری مراقبت کند. گاهی وقتها صدایمان روی همدیگر بلند میشد و باورمان نمیشد داریم همدیگر را پاره میکنیم. و این کرونایی که من گرفتم و حالم را بدتر کرد، اوضاع را به شکل انفجار رساند. چون بارها تاکید کرده بود که مریض نشوم که او مریض نشود که بتواند خانوادهاش را ببیند.
آن روز صبح بیدار شدم و به خودم نگاه کردم که هنوز جان نداشتم از روی تخت بلند شوم. دست گذاشتم روی پیشانیام و به این فکر کردم که احتمالاً مریض شدهام. تازه بیکار شده بودم و نیازی نبود به کسی خبر بدهم که سر کار نمیآیم. همین شد که دوباره چشمهایم را بستم و سعی کردم بخوابم.
فکر اینکه دوباره مریض شده باشم، بدنم را میلرزاند. دفعههای قبلی که کرونا گرفته بودم، با کمی استراحت گذشته بود. این بار هم میشد که با کمی تغذیه و استراحت، از شر این ویروس نجات پیدا کنم. این کرونایی که من گرفتم و حسابی وبالم شده بود، باید مدیریت میشد.
تبم تا عصر نیامد پایین و کم کم داشتم تار میدیدم. اول فکر کردم به خاطر این است که عینکم را نمیزنم. اما مسئله از تار دیدن گذشته بود و عملاً راه نمیتوانستم بروم. گوشی را برداشتم و اسنپ گرفتم. ماسکی روی صورتم چسباندم و از خانه رفتم بیرون. خبر دادم که میروم دکتر، که ممکن است دوباره گرفته باشم، که بهتر است رعایت کنیم. او هم بیشتر نگران شد و فاصله گرفت.
خودم را به درمانگاه رساندم و منتظر دکتر ماندم. مثل این که سویه جدید آمده بود و نیم ساعتی توی نوبت بودم. در این مدت، خیلی حس خوبی نداشتم و ماسک روی صورتم داشت اذیتم میکرد. وارد که شدم، خانم دکتر نبض و ضربانم را گرفت. اول کمی ساکت بود و حتی حوصله شوخی هم نداشت. پرسیدم: «خوبه؟»
یکهو رنگ از صورتش رفت که، «صبر کن. دوباره باید بگیرم.»
جواب دادم: «چیزی نیست! دفعه قبلی هم همین طوری شده بودم. یه سرم زدم بهتر شدم.»
صدایش میلرزید و با لحن ترسیده ای گفت: «آقا من هر روز اینجا دارم بیمار بستری میکنم. من دارم میبینم که آدمها چه طوری میمیرند، بذارید کارمو بکنم.»
توی دلم گفتم، «این که از من هم بیشتر ترسیده. الان یکی باید اینو آروم کنه.»
چیزی نگفتم تا کمی آرام بگیرد و خودش را پیدا کند. شاید فکر میکردم اگر ساکت بمانم میشود کمی فضا را آرامتر کرد. باز گفت: «میزان اکسیژن خونتون پایینه… خیلی پایین نیست، لب مرزه. اما باید مراقب بود.»
با گفتن این حرف، خنده درونیام بیشتر شد. خب وقتی که مدت زمان زیادی ماسک روی صورتم بوده، اکسیژن خونم پایین امده دیگر. وگرنه توی کرج و محلی که ما زندگی میکردیم، اکسیژن خوبی بود و هوای سالمی داشتیم. چند لحظه ای به صورت همدیگر نگاه کردیم و بعد سرش را پایین گرفت تا نسخه را بنویسد. خیلی هم طول نکشید تا نسخه را آماده کند و من هم به خودم آمدم و دیدم که خیلی حالم بد نیست. سرم را نوشت، زیر سرم رفتم و بعد هم با خیال راحت به خانه برگشتم.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.