سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری : یادداشت فیلم
بعد از نوشتن پیرنگ کلی داستان، مهم ترین کاری که باید بکنیم این است که برای ورود به هر صحنه، ایده جدیدی داشته باشیم! بهترین مثال برای یک چنین تکنیکی، فیلم سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری است. اگر بخواهیم صحنه به صحنه با شخصیتهای فیلم همراه بشویم، میبینیم که برای معرفی هر کدام از آنها و برای ورود به هر بخش از زندگیشان، ایده متفاوتی دارد! حتی برای شخصیتها هم فکرهای جدیدی کرده است. سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری در جزییات بینظیر است، اما در این یادداشت فقط قصد دارم تکنیک ورود به صحنههای داستانی را بررسی کنیم. با اینجا داستان همراه باشید.
یک پیشنهاد ویژه برای یادگیری مهارت ارتباطی در کنار نویسندگی:
خرید دوره افزایش دایره واژگان و مهارت ارتباطی
سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری کجا هستند؟!
جادهای که انگار کسی هیچ وقت از آن رد نمیشود! جادهای که غیر از کسانی که راهشان را گم کرده اند، یا دیوانهها، کسی از آنجا رد نمیشود! اما همین سه تا بیلبورد به ظاهر بیاهمیت، زندگی یک شهر حاشیه نشین را تغییر میدهد. شهری که انگار تا قبل از آن، در سکوت محض داشتند زندگی میکردند و ناگهان، همه چیزشان تغییر میکند. به نظر نمیرسد که ایده اولیه از همین سه تا بیلبورد شروع شده باشد. اما به هر حال، ایده سه تا بیلبورد ایده جالبی بوده.
معرفی بیلبوردها خودش یک درس نویسندگی است!
سه تا بیلبورد، دو بار در داستان معرفی میشوند. یک بار زمانی که میلدرد هیز در حال گذر کردن از کنار آنها است. سه تا بیلبورد رنگ و رو رفته و شکسته میبینیم. به نظر میرسد که کارکرد زیادی هم ندارند و همین طوری رها شده اند. اما یک جرقه کافی است تا زندگی ابینگ میزوری را تحت تاثیر قرار بدهد!
بار دومی که قرار است با بیلبوردها روبرو شویم، باز هم از یک ماشین استفاده شده است. یک ماشین پلیس که اتفاقی دارد از آن مسیر رد میشود. سرش را برمیگرداند و میبیند که روی تابلو نوشته شده:«اوضاع چه طوره کلانتر ویلوبی!؟» و نوشته سه تابلو، به ترتیب به مخاطب معرفی میشود. یک ایده فکر شده که مخاطب را با سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری آشنا کند! سه بیلبورد که بار احساسی کل فیلم روی آنها بنا شده است!
جزییات بیشتر و دقیق تر در ابینگ میزوری
سه تا بیلبورد قرار است افرادی را هدف قرار بدهد که تا قبل از این نبوده اند! هر چه قدر بیشتر به شخصیتها دقت میکنیم، جزییات تاثیرگذارتری بیشتری میبینیم! نگاهی به شخصیت دیکسون، در عین داشتن جسارت و گستاخی بالا، اما در رسیدن به خواستههایش ناتوان است. اگرچه داستان فیلم در مورد میلدرد هیز است. اما شخصیت دیکسون و مادرش هم در شکل گیری داستان بیتاثیر نیستند. و البته خود ویلوبی!
رابطه های فیلم
رابطه این سه نفر با یکدیگر، نقطه ثقل داستان است. دیکسون، کلانتری است که یک سیاه پوست را کتک زده است، اما از نظر ویلوبی مرحوم، میتواند یک کارآگاه کار کشته باشد. و تنها چیزی که کم دارد عشق است. البته این نگاه ویلوبی به عشق را میتوان در تمام فیلمهایهالیوودی دید. از نگاه هالیوود، موفقیت انسانها در عاشقی است.
ابطه دیکسون و میلدرد، اگرچه خیلی دوستانه به نظر نمیرسد و دیکسون همیشه دنبال راهی برای به فنا دادن میلدرد است، اما در آخر، تنها کسی که همراه میلدرد میشود تا از یک متجاوز دیگر انتقام بگیرند، دیکسون است. تحولی در شخصیت او هم به وجود آمده و باعث شده همراه میلدرد، این مسیر سخت را طی کند.
میلدرد هم مدام در حال جنگیدن با اطراف است تا به دیگران ثابت کند، چیزی که میخواهد حق انسانی او است. شاید خودش هم در این موضوع بیتقصیر نباشد. همان طور که در فلاش بکی که به گذشته میزنیم این را میبینیم. و در بین دعواهای او و شوهر سابقش هم میشنویم که آنجلا از دست مادرش که خود میلدرد است، خسته شده بود! اما اینها باعث نمیشود که او از جامعهای که به یک دختر رهاشده رحم نکرده، انتقام نگیرد.
مصطفی مردانی | اینجا داستان
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.